گاهی به زمین چشم میدوزم گاهی به آسمان به دور و برم نگاه میکنم از نزدیک نزدیک تا دور دور نگاهم را تا جایی که خیال میتواند پرواز کند رها میکنم تا شاید رد تو را پیدا کنم شاید نشانه ای بدست آورم.
این وقتها احساس غربت تمام وجودم را پر میکند فکر میکنم بدی همه جا را فرا گرفته بوی نا امیدی از هر طرف میرسد همه جا انگار تاریک است احساس میکنم تنهای تنها هستم ولی از خودم هم دلم میگیرد چشم میگردانم توی چشمها خیره میشوم همه را نگاه میکنم دنبال نگاهی آشنا و صمیمی میگردم دلم تنگ میشود دلم میگیرد بغض میکنم هرچه بیشتر میگردم انگار کمتر پیدا میکنم نگاه تو را احساس نمیکنم عطر تورا پیدا نمیکنم صدایت را نمیشنوم نگاهت را نمی بینم دلم نمیخواهد اما انگار نا امیدی میخواهد توان خودش را به رخ بکشد.میخواهد خسته ام کند انگار میخواهد وسوسه ای به جانم بیندازد فکر میکنم نکند تو نیایی نکند فراموشمان کرده باشی نکند....
دلم میخواهد راه را بر هر چه تردید ببندم دلم میخواهد باز هم گرمای نگاهت را احساس کنم دلم میخواهد صدایت دلم را بلرزاند دلم میخواهد هیچ وقت در به روی نا امیدی باز نکنم میخواهم باز هم بگردم تا نگاهم در نگاهی آشنا گره بخورد نگاهی که بوی تو را داشته باشد نگاهی که دلم را ته دلم را تکان دهد
قصد میکنم چهل صبح زود قبل از آن که چشم آفتاب به زمین بیفتد در همان خنکای مانده از نگاه آفتاب و نوازش های باد کوچه را آب بپاشم و جارو بزنم
قصد میکنم چهل صیح زود دلم را برای دیدنت آماده کنم قصد میکنم خودم را آماده صدا زدن تو کنم آماده نشان دادن به تو میخواهم خوب که آماده شدم بیایم و صدایت بزنم بیایم و نگاهت کنم طوری صدایت کنم که نتوانی در جوابم سکوت کنی دلت نیاید خاموش بمانی
چهل روز که بگذرد یک صبح زود جمعه می آیم روی بلندی و صدایت میزنم
صدایت میزنم و سلام میکنم نه از قول خودم از قول او که بی همتاست نه سلام خودم را سلام او که یکتاست
چهل صبح زود که بگذرد طوری سلام میکنم که دلت نیاید نگاهم نکنی دلت نیاید نشنوی دلت نیاید که نشنوی دلت نیاید که جوابم ندهی
می خواهم چهل صبح زود دعای فرج بخوانم تا چهل صبح زود صدایم را بشنوی و آن وقت بیایم و بگویم
سلام کمال و تمام خداوند بر تو
ای مرد آسمانی